تو مي آيي در حالي كه دستهايت پر از گلهاي نرگس است.
تو دل سرد يكايك ما را با نواهاي گرمت
آفتابي مي كني و كعبه عشق را در آنها بنا خواهي كرد.
دست نوازش بر سر ميخك هايي خواهي كشيد كه باد كمرشان را خم كرده است.
تو حتي بر قلب كاكتوسها هم رنگ مهرباني خواهي زد.
تو مي آيي و با آمدنت خون طراوت و زندگي در رگهاي صبح جريان پيدا خواهد كرد...
تو مي آيي اي پسر فاطمه ،
يوسف زهرا يا مهدي. به اميد آن روز!
همچو گنجشكي لب بام نشستم تا بيايي
با سكوتم هيبت غم را شكستم تا بيايي
يوسف م افتاده اي در چاه بيرحم جدايي
همچو يعقوب زعطر ت مست مستم تا بيايي
طاقت دوري كجا تا لحظه ها را مي شمارم
شعله اي در حسرت پروانه هستم تا بيايي...